کافی است زنده بمانی
آرام
سرفه کن! مبادا آدم برفیها، صدایت را بشنوند!
تو
باید زنده بمانی؛ زندگیات هر قدر هم که به مرگ نزدیک باشد، باید زنده بمانی!
زندگیات هرقدر هم که سخت باشد، به مرگِ آنها نزدیک است. اصلاً تو کافی است زنده
باشی، تا آنها بمیرند؛ کافی است نامت بر تارک نقشه جهان بدرخشد تا در کنارش، هیچ
نام بیگانهای نباشد!
کافی
است فلسطین باشی؛ هرچند زخمی، تا اسرائیل نباشد. هیچ ستاره ششزاویهای نمیتواند
با وجود نورافشانی خورشید، پیدا باشد.
مبادا آرزوهایت را بادهای زهرآلودی که از سمت غرب
میوزند، آلوده کنند؛ تا با خیال راحت، زیتونهایت را از ریشه بکنند، کودکانت را
پیش از فریاد بکشند، مردانت را پیش از انفجار به گلوله ببندند و زنانت را در
سپیدهدم بدزدند.
چرا تو؟
بادهای
سیاهی که از دور میوزند، فقط بادند؛ فقط کولیاند؛ کولیهایی که به دنبال خانه
میگردند و میخواهند طلسم آوارگیِشان را روی سر تو بشکنند.
انگار
دیواری کوتاهتر از دیوار تو پیدا نکردند که بتوانند دیوارهای بلندشان را بلندتر
نشان بدهند!
از
پشت پنجرههای دودی هولوکاستهای وهمآلود، نعره میزنند و دستشان را روی گلوی تو
میفشارند و دهان کودکانت را با بمب میبندند.
اما چرا تو؟چرا به آلمان نمیروند تا حقشان را از
اجداد نازی آلمانیها پس بگیرند؟ چرا در آغوش کابارههای کثیفشان در اروپا لم
نمیدهند و دست از سر مساجد تو برنمیدارند؟! چرا در دود کافههای شبآلود غرب محو
نمیشوند؟! چرا ساکت نمیشوند؟!
چرا
این بادهای سرگردان، این کولیهای آواره از زمان موسی تا امروز، بیشتر از حقشان را
از زمین و آسمان میخواهند؟ کاش دوباره موسی به سوی قومش باز میگشت، تا ببیند
اینبار به سراغ کتاب رفتهاند و واژه واژه تورات را تحریف کردهاند! کاش برمیگشت،
تا ببیند خاخامهای مشکیپوش آئینش فتوای جواز قتل کودکان مسلمان را
میدهند!