ایران سبز
ایران سبز

ایران سبز

قطار نفس

خدایا فقط تو میدانی قطار نفس های من به کجا می رود...

 

 

بارالها! من در قطار این دم و بازدم های پی درپی نشسته ام و آرام آرام به سوی تو می آیم. محبوب بیدار و بی همتای من! کاری کن روی این ریل های موازی خوابم نبرد. میترسم قطار که به ایستگاه آخر رسید بیدار نباشم. آخر آبرو ریزی کمی نیست عاشق وقتی به معشوقش میرسد خفته باشد.

معبود من! سوغاتی ای که یک مور برای سلیمانش می آورد بی اندازه کوچک و به دردنخور است، اما تو میدانی و شاهدی که مور چطور پای ملخ را کشان کشان به پیشگاه سلیمان آورده است...

خدایا! کاری کن که با همان جان بی غبار و پاک به سمت تو بیایم و امانت را ادا کنم. کاری کن آینه ای که به من داده بودی در تکان های دقایق و ساعت ها و روزها و شبها نشکسته باشد. بار الها! کاری کن در این قطار بی بازگشت حواسم جز تو به دیگری پرت نشود. کاری کن که قلب من مؤمن به "بسم الله" ، مؤمن به "یکی بود،یکی نبود" بماند.

من بارها دست گره گشای تو را در فراز و نشیب روزگار دیده ام. کاری کن رؤیای لبخند تو تمام فضای قلب مرا پر کند. خدایا! کاری کن یوسف جان من در سرپنجه گرگ های یأس و وسوسه و شرک گرفتار نشود.

بارالها! گاهی قلب من آشیانه ی گره ها می شود... گاهی اندوه ها و غصه هایی که به تو نمی رسند قلعه ی کوچک قلب مرا محاصره می کنند. آنگاه عقده ها بر جان من فرمان میرانند و مرا مثل بره ای مطیع به سمت وسوی خود می برند. خدایا! قلب کوچک من بی نسیم و نفس تو در خود می فسرد و مچاله می شود، چونان شکوفه ای که جان بهار را از رگبرگ هایش گرفته باشند...

«یا رفیق من لا رفیق له»! قلب من هرگز غروب تو را باور نکرده است، قلب من هرگز غروب تو را باور نخواهد کرد، حتی وقتی وسوسه ها دشنه بر قلبم فرو می کنند من هرگز غروب تو را باور نکرده ام. با خود گفته ام این قلب من است که غروب کرده است. بار الها! دوستداران تو چونان خاری در چشم نیستی فرو رفته اند.

خدایا! تو میدانی وقتی حضور  بی همانند تو را حس می کنم و دست همراهی تو را در دقایقم به عینه می بینم، چه توفان شگرف و دوست داشتنی ای در قلبم بر پا می شود؛ توفانی که چهار میخ ِ این خود ِ متورم را ازجا می کند!

بارالها! پیش تر گمان می بردم وقتی این توفان ها در قلبم خیمه می زنند و بعد خیمه جمع می شود و دوباره خزان ِ این خود ِ کوچک آغاز می شود، این تویی که برای دقایقی می آیی در قلبم و خرسند و مدهوشم میکنی و می روی اما حالا که دقیق تر نگاه میکنم می بینم آنکه خیمه اش را جمع میکند و می رود همین خود ِ کوچک من است نه تو. او که می چرخد و از مدار آفتاب دور می شود منم نه تو...

خدایا! تو آنچنانی که ما میخواهیم؛ ما را چنان کن که تو می خواهی.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.